ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

دل خوب شدن

ارنواز و فرشته می شینند تا کارتون های نواز را نگاه کنند. فرشته می خواد که تینگربل را ببینه که قبلا ندیده بود ولی ارنواز باربی را می خواد ببینه. نتیجه: پیروزی ارنواز باربی تمام میشه و ارنواز راضی میشه که تینکربل را بگذارندبعد از مدتی ارنواز میگه:"دلت خوب شد، دلت خوب شد تینگربل را گذاشتی نگذاشتی باربیم را ببینم؟!"
27 دی 1390

محمدرضا

ارنواز به جمع ائمه اطهار یکی دیگر را هم اضافه کرده و هر وقت یک چیز سنگینی را برمی داره و یا در یک موقعیت سختی قرار می گیره، میگه:"یا محمدرضا" معلوم نیست این حضرت محمده، امام رضا است یا باباشه
24 دی 1390

گوشی تلفن همراه

ارنواز از روزی که گوشی عمه اکرمش را دیده که باز و بسته میشه یک دل نه صد دل عاشق اون شده بود و از بابایی قول گرفته بود که یکیش را واسه اش بخره. بابایی هم از سر دل سیری به چند تایی مغازه سر زده بود که البته اون را نداشتند؛ تا اینکه چند شب پیش که شما خواب بودید مثل بعضی وقت های دیگه تو خواب حرف می زنید و می گید: "از اونها که باز و بسته میشه واسه ام نمی خری؟ عکس سیندرلالا هم روش باشه" فکر می کنید دیگه چاره ای هم هست جز اینکه همون روز یک همچین گوشی ای را واسه شما پیدا کرد؟
24 دی 1390

تاخیر

به نظر شما اگر: 1- مامانی و بابایی در حال جمع کردن و بستن چمدا هاشون باشند. 2- خانه را به فروش رسانده باشند و در حال فروش بخشی از لوازمشون باشند 3- در حال خرید برخی لوازم مورد نیاز خودشون در خارج باشند 4- در حال راست و ریست کردن کارهای اداریشون باشند 5- و بی نهایت کار دیگر که هر روز هم به اونها اضافه میشه 6- و یه دختر شیطون داشته باشند می رسند که وبلاگ شما را به روز کنند؟
24 دی 1390

تاخیر

به نظر شما اگر: 1- مامانی و بابایی در حال جمع کردن و بستن چمدا هاشون باشند. 2- خانه را به فروش رسانده باشند و در حال فروش بخشی از لوازمشون باشند 3- در حال خرید برخی لوازم مورد نیاز خودشون در خارج باشند 4- در حال راست و ریست کردن کارهای اداریشون باشند 5- و بی نهایت کار دیگر که هر روز هم به اونها اضافه میشه 6- و یه دختر شیطون داشته باشند می رسند که وبلاگ شما را به روز کنند؟
24 دی 1390

حاج آقا ایزوگام کار

دیشب یک حاج آقایی آمد خانه ما تا سقف اتاق نواز را که طبله کرده ببینه و اگر لازم داشت ایزوگام سقف را مرمت کنه. خبر به ارنواز رسید و چشمهایتان روز بد نبیند. بدو رفت به اتاقش و در اتاق را بست و خودش هم پشت در ایستاد و فریاد زنان می گفت که نمی خواد کسی اتاقش را ببینه. سرانجام با فریب عمه مریم که مانند گرگ وارد اتاق شد، حاج آقا توانست وارد اتاق شود. البته از همان اول هم سرش به سقف بود تا مبادا وسایل ارنواز را ببیند و خودش را با این دختر پاچه ورمالیده رو در رو کند.
20 دی 1390

شبیه مامانی

مامان جون تعریف می کنه وقتی که مامانی کوچیک بود یک بار دایی مهدی بهش میگه که مواظب باش چشمات داره میفته و مامانی هم وحشت زده و گریه کنان، دستش را میگیره زیر چشمهاش که یک وقت نیفته. اینها را گفتم چون فهمیدم به کی رفته ای. یادت هست که چند شب پیش محمد بهت گفت که پات داره خون میاد و تو هم گریه کردی که ...
19 دی 1390